جستجو کردن
بستن این جعبه جستجو.

قصه کودکانه راز چشمه

1
0
قصه کودکانه راز چشمه

اصل مطلب

در قصه کودکانه راز چشمه: سعی داریم که به کودکان بیاموزیم ، که ابتدا دوستان واقعی خودشان را بشناسند و بعد سعی کنند که به همدیگر اعتماد کنند و هرگز اعتماد دوستانش را نسبت به خود و بلعکس با هیچ چیزی عوض نکنند مثل خرگوش کنجکاو داستان ما
🕜 مدت زمان: 03:28
📦 حجم: 85 مگابایت
📥 قابل دانلود: بله
فایل صوتی قصه کودکانه راز چشمه

قصه کودکانه راز چشمه

قصه کودکانه خرگوش کنجکاو- قصه های کودکانه-قصه کودکانه راز چشمه

قصه کودکانه راز چشمه

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می‌کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه‌ای سحر آمیز رسید.
خرگوش می‌خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک می‌شود.
اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه‌ی یک مورچه، کوچک شد.
خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می‌کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.
زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.
خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟

زنبورگفت: توباید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.
خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟
زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.
خرگوش شروع به خواندن معما کرد.
معمای اول این بود: آن چیست که گریه می‌کند، اما چشم ندارد؟
خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.
با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آن‌ها داخل یک راهرو شدند ولی انتهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.

معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار می‌گردد؟
خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.
با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد. زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی. خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه‌ای دید که شبیه چشمه جادویی بود.

زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.
زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟

خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می‌کردم و، چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می‌نوشیدم.
من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آن‌ها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم. آری راز چشمه اعتماد بود

قصه های کودکانه دیگه مارو از دست ندید

دیدگاه خود را بنویسید

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

نویسنده

Picture of محمد حمزه لو

محمد حمزه لو

امتیاز و اشتراک گذاری

به این مطلب امتیاز دهید

1
0
این مطلب را به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

رویدادهای آینده
شاغل هستی؟؟

شاغل هستی؟؟

وقت نداری حضوری دنبال مهدکودک بگردی؟؟

همکاران متخصص
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید
سوالی دارید؟ با ما صحبت کنید!
مکالمه را شروع کنید
سلام! برای چت در WhatsApp پرسنل پشتیبانی که میخواهید با او صحبت کنید را انتخاب کنید
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x